سارا جهانیسارا جهانی، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سارا مامان بابا

خاطرات من از سارا

1390/5/24 12:47
نویسنده : بابای سارا
267 بازدید
اشتراک گذاری

 سارا و بیماری زردی : روز دوم از مرخص شدن از بیمارستان بود که سارا من کم کم صورتش زرد شد و نگرانی های ما شروع شد ابتدا دکتر نفهمید بعد که روز بعد آزمایش دادیم متوجه شدیم که شدت زردی هم بالا رفته است سارا را به بیمارستان آزادی که عمویش هم در آنجا کار می کرد بردیم خیلی سخت بود در طول روز پدر و مادرم و عمویش سر می زدند ما در آنجا راحت بودیم به طوری که پدرم در اتاق ما را می زد و میگفت هتل سارا ؟ و لی شبها تنها بودم  بعد از سه روز بستری شدن سارا را به خانه آوردیم و دو باره آرامش برگشته بود بعد از آن پدر مادرم از پیش ما رفتند و خاله سپیده پیش سارا ماند روزها می گذشت و می گذشت و من در خانه مشغول بچه داری.
  سارا و نفخهایش:سارا نمی توانست به راحتی دفع داشته باشد و گریه میکرد ما هم که پدر و مادر کم تجربه ای بودیم بعد از هر مشکل کوچکی او  را به دکتر می بردیم بعد متوجه شدیم که مشکل خاصی ندارد و باید با او ورزش کنیم البته این کار را اولین با عمه مرضیه با او کرد و او با این کار احساس راحتی می کرد. و عمو مهدی میگفت باید دست به  دعا شویم که سارا بتواند راحت دفع داشته باشد.
 سارا و زیاده روی در خوردن :یک روز که چند نفر از دوستان برای دیدن سارا آمده بودند (خانواده عمو زبیح و خاله ایران ) سارا مدام سراغ شیر را می گرفت و فقط می خواست شیر بخورد و من هم به او می دادم غافل از اینکه او گرسنه اش نبود و فقط می خواست چیزی بخورد که دلش آرام شود وقت خوردن شام بود که ناگهان سارا ازدهن و دماغش شیر بالا آورد من هم که خیلی ترسیده بودم نمی دانستم چه کار کنم سارا را به خانه همسایه طبقه پایین بردم صاحب خانه که زن مسن و با تجربه ای بود گفت که چیزی نیست و خوب می شود ولی من و پدرش خیلی زیاد ترسیده بودیم و سارا را به دکتر بردیم تا خیالمان راحت شود.
سارا و اولین باری که به شمال رفتیم:ما تصمیم گرفته بودیم تا سارا سه ماهش نشود به شمال نرویم ولی با جون و مامان جون سارا می خواستند به سفر زیارتی مکه بروند که ما تصمیم گرفتیم برای بدرقه آنها به شمال برویم من که چند ماهی بود به شمال نرفته بودم ما به شمال رفتیم بابا جون سارا منتظر بود که سارا بیاید و برایش قربانی بکند و دایی سارا هم می خواست از خون گوسفند به پیشانی سارا بمالد و بعد از آن هم به منزل باجون و عزیز جون رفتیم باباجونش که تا حالا سارا را ندیده بود خیلی خوشحال شده بود و ما هم خیلی خوشحال بودیم
سارا و خانه جدید:بعد از به دنیا آمدن سارا برکت به زندگی ما رو آورد ما دو ماه بعد از به دنیا آمدن سارا اثاث کشی  کردیم و به خانه جدیدی رفتیم که خیلی بزرگ بود سارا از دو ماهگی به ما و اطرافیانش عکس العمل زیاد نشان می داد و ما همچنان با سارا بازی می کردیم و هوشیاری سارا روز به روز بیشتر می شد. به طوری که خودش رو به سمت پاهایش حرکت میداد تا به ما برسد تا ما با او بازی کنیم. و شبها به کوبیدن پایش به مادرش میگفت که شیر می خواهد.
سارا و بوسیدن:به سارا یاد داده بودم که بوس بفرستد و اون هم با  لبهای کوچکش بوس می داد نمی دانید که چقدر دوست داشتنی این کار را می کرد
 سارا و خنده هایش:سارا با پدرش بازی میکرد و خنده های صداداری داشت و همین که پدرش از بیرون می آمد با دست و پا و خنده به او میگفت که مرا بغل کن.
 سارا بعد از 4 ماه :سارا در دو ماهگی و 4 ماهگی با مادرش به اداره رفت و در چهار ماهگی که مادرش می خواست کارکردنش را شروع کند چنان کاری در اداره کرد که آن روز همه از کار بیکار شدند او به همه با نکاه و دست و پا می گفت که با من بازی کنید و با این کارش مادرش را مجبور کرد که 2ماه دیگر در خانه بماند و از او مراقبت کند.
سارا و رانندگی مادرش:مادر سارا برای اینکه بتواند به راحتی سارا را حمل کند تصمیم گرفت گواهینامه بگیرد سارا بعداز ظهرها پیش پدرش می ماند و مادرش به آموزشگاه میرفت و شبها به همراه پدرو مادرش به رانندگی می رفت سارا طبق معمول از گردش خوشش می آمد البته تعضی مواقع هم گریه می کرد و مادرش را میخواست و وقتی که من بغلش می کردم آرام می شد و با خیال راحت می خوابید.
سارا و اولین روز مهدکودکش:سارا در اول دی 1387 به مهدکودک رفت حد 5 ماه و نیم بعد از به دنیا آمدنش امروز صبح من و پدرش سارا را به مهدکودک بردیم و من چند ساعتی در کنار سارا ماندم تا بیقراری نکند مربی سارا خانم پور محمدی زن میانسال و جاافتاده ای بود که بعد از یکی دو ساعت ماندن پیش سارا به من گفت که برو به کارت برس مشکلی برای سارا پیش نمی آید. و من به سمت اداره را افتادم از آنجا تا خود اداره از دوری سارا گریه کردم و وقت نماز ظهر به نمازخانه روز مباهله بود و در نماز خانه مراسم مرثیه و مداحی من اون روز خیلی گریه کردم ولی کم کم بعد از چند روز این جدایی مقداری برایم عادی شده بود. بعد از ظهر هم رفتیم به مهد کودک سارا و او را گرفتم دلم خیلی برایش تنگ شده بود  البته امروز سارا صاحب دختر عمه ای شده ای بود که اسمش تارا است ما به اتفاق سارا به بیمارستان برای دیدن تار رفتیم.
 سارا و مریض شدن هایش در زمستان 87 :سارا با توجه به اینکه به مهد کودک می رفت هیچ ویروسی را رد نمی داد و همه را تست می کرد و ما هم مدام او را به دکتر می بردیم و مرخصی می گرفتیم و در خانه می ماندیم از او مراقبت می کردیم
سارا و اولین دندان:سارا اولین دندانش را در 12 اسفند سال 1387 در آورد و ما متوجه شدیم  و دلیل تبهای مکرر او در طی روزهای قبل هم همین دندان بود
 نوروز 88:سارا در اولین نوروز سال 1388 در خانه بابا جون و مامان جون هایش بود و خیلی به او خوش گذشت و من در تمام تعطیلات پیش سارا ماندم و خیلی راضی بودم ما هفته اول شمال ماندیم و بعد آمدیم به تهران و صبح ها بابا ی سارا به اداره می رفت و بعد از ظهرها هم ما به بیرون می رفتیم و در کل به ما خیلی خوش گذشت.
سارا و اولین کلمه:سارا در نوروز 88 یاد گرفت که بگوید با با و وقتی یکی به ما زنگ می زد ما با خوشحالی به سارا می گفتیم بگوید بابا تا بقیه بشنوند.
دندانک سارا :د رنوروز سال 1388 ما برای سارا جشن دندانک گرفتیم و دخترم خودکاری رابرای خودش انتخاب کرد در این جشن همه بودند و خیلی به سارا خوش گذشت
سارا بزرگ و بزرگ تر می شود:سارا علاقه زیادی به بیرون رفتن دارد و مدام در حال بازی کردن است و سینه خیز به همه جای خانه سر می کشد و دو ست دارد در مورد همه چیز کنجکاوی کند
سارا و سطل برنج:یکروز که من تمام خانه را مرتب و تمیز کرده بودم و مشغول پهن کردن لباس در بالکن بودم ناگهان صدای خنده و ذوق سارا را شنیدم و به آشپزخانه رفتم و متوجه شدم که سارا با سطل برنج جشن گرفته است و پدرش هم مشغول فیلمبرداری از  او است سارا برنج را در کل کف آشپزخانه پخش کرده بود من اولش خیلی عصبانی شده بودم ولی از صدای خنده های سارا عصبانیتم تمام شدن و سارا هم خوشحال و خوشحال .......
سارا و اولین بار شنا کردن در دریا:سارا برای اولین با در دریا شنا می کرد بعد از یک سال و 2 روز از زندگی اش، سارا از دریا خیلی خوشش آمده بود و اصلاً دوست نداشت از آب خارج شود و کلی هم شن باز ی و آب بازی می کرد و با دست نشان میداد آبا .. آبا..
سارا و اولین باری که سرپا ایستاد:سارا 15 مرداد 88 اولین بار خانه عمو موسی سرپا شد و ذوق می کرد و جیق میکشید و دست می زد و ما هم خوشحال بودیم و روزهای بعد که از مهد به خانه می آمد از این ور اتاق با اون ور اتاق تند راه می رفت که به مبلها برسد و به آنها تکیه کند.
سارا وقتی می خواهد با علی و مهیار بازی کند:علی و مهیار می خواهند در اتاق فوتبال بازی کنند و سارا مزاحم است در را بستند و سارا پشت در اتاق داد می زند ادی ادی (علی) و با دست به در می کوبد.
سارا و تبهای دندان:سارای کوچولوی ما در دندان در آوردن خیلی اذیت شد و مدام به تب و اسهال دچار می شد و  به طوری که در یکی از مسافرت های ما در حد بستری شدن در بیمارستان رسیده بود که ما با مراقبت در منزل و لطف خدا توانستیم این بحران ها را پشت سر بگذاریم.  
سارا و دختر عمو عالیه و همسرش:در یکی از روزهای پاییز این دو مهمان برای فروش فرش به منزل ما آمده بودند سارا خیلی آنها را دوست داشت و با آنها بازی می کرد دختر عمو عالیه حامله بود و دخترش در 22 دی 1388 به دنیا آمد اسمش آیسل بود در طی این چند روز سارا خیلی با آنها بازی می کرد و خوب توانسته بود با آنها ارتباط برقرار کند.
سارا و واکسن دو سالگی:امروز من و سارا و پدرش به سمت درمانگاه زن عمو در شهر ری رفتیم تا زن عمو  به سارا واکسن بزند سارا بعد از این که زن عمو به او واکسن زد تا چند روز می گفت زعمو بوف کرد و پاهایش را نشان می داد.
 سارا و خریدهای نوروزی:در این روزها ما برای خرید به بیرون می رفتیم سارا در خیابانها خیلی خوشحال بود و بدو بدو می کرد و در خرید لباس هم اظهار نظر می کرد  
سارا و کسری:خداوند به عمه فاطمه و عمو حسین پسر توپول و خوشکلی به نام کسری داده است سارا کسری را خیلی دو ست دارد برعکس بچه های دیگر به او حسادت نمی کند و مدام می خواهد با او بازی کند ولی گهگاهی هم حسی به سراغش می آید.
 سارا و آبله مرغان:سارا گلم چند روز قبل از تعطیلات نوروزی سال 89 دچار آبله مرغان شد و من خیلی ناراحت بودم الهی بمیرم برای دخترم بدجوری دهانش پر از آبله شده بود به طوری که چیزی نمی توانست بخورد ما طبق معمول چند روزی زودتر به شمال رفتیم و این طوری با تعداد اطرافیان بیشتر راحت تر توانستیم با این بیماری کنار بیاییم.
  سارا و محمد صدرا :سا را در مهد کودک دوستی به نام محمد صدرا دارد که خیلی وقتها با هم دوست و گاه گاهی هم اختلافاتی بینشان پیش می آید و لی از آنجایی که محمد صدرا پسر مربی سارا است مادرشان بین آنها صلح برقرار می کند سارا هر روز در خانه از محمد صدرا می گوید و در مهد خوراکی هایش را با او تقسیم می کند و مربی خودش را خیلی دوست دارد
سارا و جشنواره گلهای لاله :ما امسال هم مثل سال گذشته به جشنواره گلهای لاله رفتیم خیلی خوب بود و خوش گذشت و لی معلوم بود که سارا حالش خوب نیست بله همان ماجرای تکراری دندان در آوردن ما تا عصر همان جا و مکان های دیدنی اطراف بودیم و بعد هم به خانه برگشتیم.
سارا و جشن تولد دو سالگی:ما از چند روز قبل به فکر تدارکات جشن تولد سارا هستیم برایش لباس عروس خریدیم و مقدمات تولد را فراهم کردیم سارا در انتخاب همه چیز نظر می دهند مثلاً میگوییم کدام کیک می گوید این این .. روز قبل از تولد سارا خاله ها آمدند و عمه و عمو هم روز بعد آمدند سارا خیلی خوشحال بود وقتی لباسش را پوشیدم عروسک شده بود و رقص کنان وارد اتاق شد و توجه همه را به خودش جلب کرده بود حسابی با علی و مهیار و تارا  می رقصید و از کادوهایش خیلی خوشش می آمدو همه را بوسید خلاصه این که حسابی خسته و مونده شده بود بابا جون سارا چون بابا بزرگ مامان مریض بود نتوانست بیاید و ما طبق روال هر سال به دلیل آلودگی  هوا بعد از تولد سارا به شمال رفتیم و در آنجا به سارا خیلی خوش گذشت.
مسافرت مشهد:امسال توفیق زیارت امام رضا به ما دست داد و ما به اتفاق خانواده عمه مرضیه به طرف مشهد حرکت کردیم نیمه راه به منزل یکی از دوستان عمو محسن رفتیم و در آنجا به عروسی دعوت بودیم و به سارا و تارا خیلی خوش گذشت و حسابی با هم بازی می کردند و در عروسی می رقصیدند و روز بعد به منطقه ییلاقی شهمیرزاد رفتیم در آنجا هم خیلی خوش گذشت سارا و تارا و علی حسابی با هم بازی کردند جالب این بود که هرکی به سارا می گفت که کجا می روی می گفت «ما به مشهد میرویم امام رضا »  در مشهد خیلی خوش گذشت به مکانهای دیدنی مثل کوه سنگی و شاندیز رفتیم و در هنگام رفت و برگشت در راه اتراق می کردیم و چادر می زدیم که بچه ها از این شرایط خیلی خوشحال بودند و ذوق می کردند یک شب در شاهرود چادر زدیم که سارا از ذوق تا نیمه شب بیدار بود و با زیپ چادر بازی می کرد در کل خیلی خوش گذشت. 
سارا و خاله ها:سارا خانم در اوایل شهریور 89 دو مهمان داشت خاله سودابه و خاله سعیده که برای کار کردن به تهران آمده بودند سارا خیلی با خاله ها رابطه خوبی داشت با آنها بازی می کرد و دعوامی گرفت و هرکاری که دلش می خواست انجام می داد خلاصه اینکه با بودو نبود خاله ها حال می کند
بعد از برگشت از سفر مشهد اتفاق ناگواری در خانواده مادر سارا افتاد بابا بزگ مادر سارا فوت کرد روز قبل از وفات ما آنجا بودیم بابابزرگ با این که حالش خیلی بد بود ولی چشمهایش را برای دیدن سارا باز کرد و لبخند زد بابابزرگ نتیجه ها را از نوه ها بیشتر دوست داشت خدارحمتش کند.
سارا و چادر نماز:سارا کوچولو ما به چادر نماز علاقه زیادی دارد و وقتی چادر گل گلی می بیند می گوید سارا «تادر» نداره و  غصه دار می شود که این موضوع را به مامان جون می گوید، مامان جون هم طبق معمول یه چادر خوشکل برایش می خرد.
سارا و دوچرخه:دخترم سارا بعد از این که به خانه جدید آمدیم در ورودی خانه دوچرخه بچه گانه ای را می دید و می گفت سارا نداره  بابا می خری ما هم تصمیم گرفتیم طی چند روز آینده برایش بخریم خلاصه اینکه بابا جون سارا برای دیدن ما و سارا و خاله هایش به تهران آمد و ناگهان با دوچرخه خوشکل و صورتی رنگ وارد خانه شد سارا خیلی خوشحال بود و دوچرخه سواری می کرد و می گفت بابا جون خریده مال خودمه و کلی با این دوچرخه پز می داد.
سارا و خانه تازه:چند روزی است که ما به لطف خداوند صاحب خانه بهتری شدیم تا راحت تر بتوانیم به محل کار رفت و آمد کنیم سارا به این خونه می گوید خانه تازه و از دور که ساختمان های شهرک را می بیند داد می زند و جیغ میکشد که ما به خانه تازه می رویم و بسیار از این حالت راضی و خوشحال است به طوری که وقتی برای آوردن بعضی از وسایل خانه قبلی به آنجا رفته بودیم گریه می کرد که من خانه تازه می خواهم و اینجا را نمی خوام در کل سارا در این خانه اتاق مستقلی دارد و خلاصه حتی بعضی وقتها به خاله هایش می گوید که اینجا اتاق من است.
سارا و بازار :خاله سعیده و خاله سودابه اولین حقوق خودشان را گرفتندو تصمیم گرفتند که برای مامان جون و بابا جون کادو بخرند ما در بازار لوازم خانگی بودیم و سارا از این اتاق به آن اتاق می رفت و وارد هر مغازه ای که می شد می خواست روی صندلی فروشنده بنشیند و بعضی وقتها هم به فروشنده می گفت که پاشو من بشینم و به همه چیز دست می زد و می پرسید که این چیه و بعضی وقتها هم می پرسید این چند و می دوید و می خندید خلاصه این که خیلی به سارا خوش گذشت.
 تولد هشت سالگی مهیار:امروز جمعه ما به جشن تولید مهیار رفتیم سارا خیلی خوشحال بود و بازی می کرد و با تارا حسابی دوست بود ما برای سارا یه لباس خوشکل برای تولید مهیار گرفته بودیم سارا در این لباس عروس شده بود به قول خوش «عروس ملوس» خلاصه اینکه لباسش را پوشیده بود و وارد اتاق پذیرایی شدن و دِ برقص همه سارا را نگاه می کردند و تعجب کرده بودند و سارا با عموش می رقصید و شیطنت می کرد مهیار هم در این روز خیلی خوشحال بود و بعد از باز کردن کادو هر کس می رفت و اونو می بوسید و خلاصه این که خیلی به او خوش گذشت ما هم بعد از تولد حسابی از شیرین کاری های سارا تعریف می کردیم و می خندیدم.
سارا و عزا داری امام حسین:امسال سارا بزرگ شده و ما می توانیم به هیات برویم سارا اول از تاریکی تعجب میکند ولی بعد از چند دقیقه یخش وا می شود به این ور و آنور سرک می کشد و  جالب تر از همه وقتی که می خواهند نذری بدهند می دویدو می گفت به من هم غذا بدهید اینقدر گیر می داد که اول از همه به اون غذا می دادند. خلاصه اینکه در هیات هم به دنبال شیطنتهای خودش بود البته ما شمال هم رفتیم که آنجا سارا در ازدهام و شلوغی گیر کرده بود و داد میزد پام رو بدید چه روزی بود بچه ام کلی گریه کرد یه چیز جالب هم این بود که  می خواست برود سمت الم و اون رو ببوسد.
سارا و راحیل:راحیل دوست مهد و کودک سارا  است آنها خیلی همدیکر را دوست دارند به طوری که راحیل وقتی نیاز به توالت دارد به سارا می گوید نه به مربی.  ولی در عین حال بعضی وقتها هم مثل تمام بچه ها آسیب رسان می شوند  مثلاً یک روز صورت چنگ زده و یک روز هم پاهای زخمی در کل دوستان خوبی هستند ولی همیشه این نگرانی برای ما وجود دارد که دوستی در بعضی وقتها موجب آسیب رساندن نشود ما تصمیم گرفتیم برای تشویق این دوتا از طرف مربی مهد جایزه هایی به آنها اختصاص دهیم سارا امروز از مربی خودش جایزه گرفته بود یه لباس صورتی که عکس یک دختری که در حال مطالعه بود روی آن بود به قول سارا «نی نی کبات می خونه» سارا خیلی خوشحال بود و از پشت تلفن به باباجون و مامان جون و خاله سپیده هم گفت که دختر خوبی بودم و از خاله مهدکودک جایزه گرفتم و حسابی خوشحالی می کرد و به هیچ عنوان راضی نبود از تنش در بیاورد حتی اگر کثیف شده باشد
سارا و موهایش:ما برای دیدن کسری و عمه فاطمه و عمو حسین به قزوین رفته بودیم صبح روز جمعه عمو مهدی هم به همراه خانواده (مهیار و زن عمو) به آنجا آمد و قرار شد ما برای دیدن عمه بابا شهرام به منزل آنها برویم مامان سارا هم موهای سارا را خوشکل و مرتب کرده بود و وقتی می خواست سارا کلاه بگذارد سارا گریه می کرد و میگفت «موهام خراب میشه» خلاصه این که همه ما از این کار سارا خندیدیم و عاقبت این کار این شد که سارا من سرما خورد البته این از بهانه گیری هایی که در مهمانی می کرد کآملاً مشخص بود.
سارا و برف بازی :این روزها سارا خیلی دوست دارد برف بازی کند و در واقع منتظر است از آسمان بارش برف را ببیند و بدو بدو روی برفها حرکت کند و  بازی کند که البته ما هم به سازش می رقصیم این اجازه را به او می دهیم.
 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)