سارا به مدرسه می رود
حدود یک ماهه که مامان سمیه دنبال یه مدرسه خوب و نزدیک می گرده تا سارا رو توی پیش دبستانی ثبت نام کنه.آره دخترم دیگه بزرگ شده و دیگه نباید بره مهد .مامان سمیه می گه ببین بابا چقدر زود گذشته که دخترمون موقع مدرسه رفتنش شده.
بالأخره بعد از کلی پرس و جو و سؤال از همکاران یک مدرسه که به صورت مجتمع بود یعنی برای دبستان تا دبیرستان دانشآموز میپذیرفت رو انتخاب کردیم و امروز ساعت 8.30 وقت دادند تا مصاحبه رو با دخترم انجام بدند.استر سی داشتم که نگو انگار خودم قراره کنکور دارم.سر خیابان دولت مجتمع بانو امین جایی بود که قراره سارا دانشآموز بشه.مربی پرورشی ابتدا از سارا خواست تا باهاش صحبت کنه.بعد از 15 دقیقه سارا خندان او مد پایین و گفت خانم گفته شما برید.مامان سمیه هی میپرسید سارا خانم ازت چی پرسید و اون هم فقط میخندید.مربی در مورد رفتارهای سارا و اخلاقش و خیلی چیزهای دیگر پرسید .از من پرسید که سارا با شما راحت تره یا با مادرش اول گفتیم هردو(مثل جواب بچهها)بعد که خواست دقیقتر بگیم گفتم که دخترم کمی بابایی و دوست داره با من باشه.ولی در این لحظه حرفی شنیدم که برایم خیلی سنگین بود و اون این بود که خانم مربی گفت اصلاً اینطوری فکر نکنم و این رو باور نمیکردم.در پایان گفتند که تماس میگیریم و البته 2 ساعت بعد تماس گرفتند که وقت ثبتنام دادند.مامان سمیه وقتی از اتاق بیرون او مدیم از سارا پرسید چی شد و سارا گفت خانم گفته آگه یک شکلات داشته باشی به مامان می دی یا به بابا و دخترم هم گفته به مامان و این دلیل خانم مربی برای میزان علاقه دخترم به من بود البته خانم مربی نمی دونست بابا شهرام دیابت داره و سارا می دونست بابا شکلات نمی خوره.توی راه کلی خندیدیم و سارا رفت مهد و بابا و مامان رفتند اداره.یعنی از اول مهر دخترم دیگه میره مدرسه