سارا جهانیسارا جهانی، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سارا مامان بابا

گنجشکک اشی مشی

1390/4/13 12:34
نویسنده : بابای سارا
306 بازدید
اشتراک گذاری

باباجونی سارا به دلیل اینکه ما نتونسته بودیم شمال بریم به دیدن سارا اومد و سارا از این موضوع خوشحال بود و چش خاله هاش رو درآورد، ولی متاسفانه از روز دوم بیمار شد و هفته ای رو سارا به علت یه تب ویروسی به شدت مریض شد و دقیقا یک هفته هرشب تب کرد و مامان و باباش رو بیدار نگه داشت تب های سنگینش باعث شد دو بار اونو دکتر ببریم به عبارتی ما کل هفته مرخصی گرفتیم و به نوبت مواظب سارا بودیم تا اینکه حالش خوب شد و متاسفانه کلی وزن کم کرد و کلی هم لوس شد.در این روز های که سارای ما مریض بود اون یکی باباجونی سارا نیز به دلیل بیماری چشمم به تهران اومده بود و به کمک عمو مهدی به درمان خودش می پرداخت.البته اخر هفته همه چیز خوب شد و هم پدر من به لاهیجان برگشت و هم سارای ما بهبود یافت.در کل هفته سختی برای ما و خود سارا بود .هنوز سرفه های خشک دخترم وقتی یادم میآید منو عذاب می ده.خدایا کودکان را مریض نکن.

ما و سارا که از بیماریش کلی خسته شده بودیم پس تصمیم گرفتیم توی تعطیلات پیش روی خودمان(14 خرداد) سری به شمال بزنیم شاید تغییر روحیه ای صورت بگیرد و از خستگی در بیاییم.سارا از دو روز قبل خودش را برای سفر به شمال آماده کرده بود و  هی می گفت دو تا شب دیگه بخوابیم،می رویم پیش باباجونی که می گه دخترم هفت ماشین جهاز داره و اون یکی که می گه دتر(دختر به زبان گیلکی )من خوبیی.بلاخره بعد از ظهر چهار شنبه رهسپار لاهیجان شدیم که طبق معمول سارا هرچند وقت یکبار می پرسید پس کی می رسیم تا اینکه بلاخره راضی شد که اگه بخوابه زودتر می رسیم پیش باباجونی.ساعت 10:30 شب رسیدیم لاهیجان،خوشبختانه جاده ها هنوز شلوغ نبود و به موقع رسیدیم. شامی خوردیم وحدود ساعت 12 خوابیدیم .البته این ساعت خواب ما بود چون سارا تا ساعت 2 بیدار بود و خاله سپیده رو مجبور به حرف زدن با خودش کرده بود و در پایان به قول خاله حرف کم آورده بود و تکراری می گفت تا نخوابه.صبح با صدای اردک ها از خواب بیدار شدیم و سارا دنبال صدا بود که از کجاست تحقیقاتش رو از حیاط شروع کرد و سری به مرغ و خروسها زد و همچنین به داو (گاو) کوچلو که شب قبل به دنیا اومده بود خوشامد گفت. صبحانه خوردیم و رفتیم خونه اون یکی باباجون. سارا برای رفتن به خونه اون یکی بابا جون عجله داشت و خیلی شاد بود شاید دلیلش اون شبی بود که باباجونش خونه ما بود و حسابی باهم دوست شده بودند. و وقتی بابام از بیرون اومد خونه با خوشحالی رفت به سمت در تا در رو باز کنه.اون روز سارا رو سوار موتور کردم و توی خونه چرخیدیم و درحالی که مامانش رو صدا می کرد ،می خندید.بعد موتور سواری نهار خوردیم.بعد نهار سار با من و مامانش به خاطر اینکه می خواستیم بخوابیم قهر کرد و با عزیزش توی حیاط و خونه شروع به حرف زدن کرد و خاطرات مهد رو تکرار کرد و تمام دوستای مهدش رو برای عزیزش معرفی کرد از راحیل و هلنا و امیر حسین و .. و مامانم هم با اون به اطراف رفت و سری به گاوها زده و بیرون رفت.تا موقع رفتن به خونه بابا جون رسید سارا شروع به گریه کرد برای اینکه می دونست با رفتن توی ماشین خواهد خوابید و این رو نمی خواست.کارهای کرد که من رو به تعجب واداشت ولی با گذشت زمان فهمید چارهای جز خوابیدن ندارد.البته در این مسیر ما رو به قدم زدن یک کیلومتری در جاده منتهی به آهندان و چهل ستون کرد که مارو به دوران خوش گذشته برد(من تمام روستا های منطقه رو پای پیاده طی کرده ام و ساعتها زیادی رو پیاده روی می کردم ولی اکنون و دنیای ماشینی ،افسوس) و کلی توت درختی سیاه  خورد ،البته توت سفید دوست نداشت و بعد هم موقع خواب سری به امام زاده آقاسید حسنی زدیم و سری به سطلسر زدیم تا خانم بخوابد.بعد از اینکه حسابی خوابید برگشتیم خونه باباجون.حالا سرحال بود و با خاله سپیده بازی کرد.

ماجرایی در روز دوم رخ داد که بسیار جالب بود .عصر می خواستیم به سارا غذا بدهیم ولی مقاومت می کرد در حین کلنجار با او و استفاده از روشهای تربیتی جدید برای راضی کردنش به خوردن غذا بودیم که گنجشکک اشی مشی به کمک ما آمد.گنجشک بیچاره که از در باز به داخل خونه اومده بود بعد از گرفته شدن کمک شایانی به غذا خوردن سارا کرد وبشقابی رو سارا خالی کرد بعد هم با خوندن شعر اشی مشی و لی لی حوضک رضایت داد ،گنجشکه پرواز کنه بعدش با آب وتاب مخصوص خودش برای باباجونی تعریف کرد.اما این ابتدای قصه بود چون صبح فردا هم گنجشککه به سر قرار اومد و سارا دلی از صبحانه پر کرد.بعد هم با دستای کوچکش برد بیرون و پرش داد(لی لی حوضک).ای کاش یه گنجشکک اشی مشی هم توی تهران هر روز به ما سر می زد.

روز دوم خانواده کوچک ما به سمت دریا و بعد هم اشکورات رهسپار شد.دریا مواج بود و آبش سرد که سارا لرزید و زیاد آب تنی نکرد ولی با شن های کنار دریا بازی کرد و آدمکی ساخت.بادبادکش رو آورد و باباش بادبادک بازی کرد.بعد رفتیم سمت اشکورات با اون زیبایی منحصر به فردش با دره ها و جنگلهای  زیبایش، با داشتن باغهای فندق که نمایی خاص به منطقه داد بود.داخل یکی از باغ های فندق شدیم و چادر بر پا کردیم و بااجازه مالک باغ آتشی روشن کردیم و مرغی کباب کردیم و درحالی که نم نم بارون هوا رو لطیف کرده بود نهار رو خوردیم.جالب اشتها سارا بود که برگشته بود و حسابی سیر شد.بعد از سالها ریزش باران به صورت ریز و لطیف من رو به وجد آورد قدمی عاشقانه زدیم و خوردن چایی توی این هوا آروممون کرد و خستگی چند وقت اخیر رو از ما دور کرد.توی راه برگشت سارا با اهنگ سوسن خانم رقصید و تاکید داشت سبک گردن رو باید درست انجام داد.تا خسته شد و خوابید.سارای من بسیار خندان بود و معلوم بود از این گردش راضی است.

روز سوم خونه اون یکی باباجون مراسم چیدن گوجه سبز در حجم بالا برگزار شد و همچنین فوتبال با علی و مهیار و در این حالت سارا با دخترعمه اش تارا خونه بازی می کردند و سبزه وعلف می کندند و کسرا نیز به همه سر می زد .با باباش فوتبال می کرد و آب به ما می داد و با دخترها سبزه می کند.بعد از فوتبال نوبت به در آوردن گوجه سبز شد که تقسیم آن هم داستانی داشت هرچند درختها زیاد و پر بار بود ولی دعوا سر لواشکش بود که قرار بود به همه داده بشه بجز من. این جریان هم ادامه داشت تا مامان سمیه کباب ترش رو آماده کرد و مرحله پخت صورت گرفت و نهار مفصلی به جمیع جهات خورده شد .البته جای آقا محسن خالی بود که می تونست کمک بسیار موثری در قسمت تهیه کباب باشد که به علت امتحانات پیام نور از وجودشون محروم بودیم.بعد از ظهر دریا رفتیم دریای چمخاله.یک ساعتی توی آب بودیم و سارا آب بازی و با تارا شن بازی کرد.پسر ها بخصوص کسری آب بازی کردند.دو نفر مامور مواظبت از کسری بودند از بس این پسر عشق آب بود.

روز برگشت سارا هیچ گریه ای نکرد و خیلی راحت با همه خداحافظی کرد و به سمت تهران برگشتیم.فردا باز هم بابا می ره اداره و ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)