سارا جهانیسارا جهانی، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سارا مامان بابا

جنگل بلوردکان و سیزده بدر

1391/1/27 10:25
نویسنده : بابای سارا
383 بازدید
اشتراک گذاری

بعد سه روز موندن در تهران دوباره روز ۱۰ فروردین رفتیم شمال ولی این بار حسابی خوب بود.کسری هم به شمال اومده بعد از گردش در شیراز.کسری به سارا می گه نی نی .نه اینکه خودش اصلا نی نی نیست .این دو تا با هم دوست شده بودند .سارا کلی سوهان که عمه اش از قم آورده بود رو خورد .البته این سوهان دوستیش همیشگی نیست.روز دوم بعد ازظهر رفتیم سمت لات لیل در لنگرود .چه منطقه کوهستانی زیبایی بود ولی متاسفانه سارا خواب بود.ولی روز ۱۲ به روال این سالها که ۱۲ بدر داریم راهی جنگل بلوردکان در شهر املش به همراهی خاله آمنه شدیم .منطقه ای ناشناخته و بسیار بکر و دیدنی.سارا سر ذوق بود و شعر می خواند و بازی می کرد.ستار (شوهر خاله آمنه) هم در حال راهنمایی به ما درباره منطقه.رسیدیم به تپه ای که شبیه جزیره ای در دریا,از اون منطقه کوهستانی جدا شده بود.چادر زدیم و نهار خوردیم به چه سختی.باد شدیدی می وزید و یکبار چادر را با خودش برد سارا ترسیده بود ولی کم کم ترسش ریخت و بدو بدو می کرد و تیراندازی می کرد.ساعتی نشستیم و چایی نوشیدیم و به اهداف ثابت تیر انداختیم بعد وسایل رو جمع کردیم و به سمت قله این جنگل کوهستانی رفتیم.سارا برف دیده بود و خانم هوس دراز کشیدن روی برف و عکس گرفتن کرد ولی به هرصورت راضیش کردیم که نمی شه این کار رو کرد وخیلی سرد است.جنگل بود و برف بود و مرتع و هرچه بخواهی بود.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که توی فصول دیگر سال حتما به این جنگل بیام.توی مسیر برگشت کنار رودخانه ایستادیم و سارا خانم به مدلهای مختلف ماند و ازش عکس گرفتیم.از کنار رودخانه ای تا روی شاخه درختی که تا روی رود خروشان امتداد یافته بود و چقدر خطرناک .باعث تعجب بود این همه ذوق و گویا مبارزه با خواب دخترم رو شجاع هم می کرد.چون بعد از سوار شدن به ماشین و خوردن شیر خوابید و بعد از ۴ ساعت بیدار شد و رفتیم خونه عمه مامان سارا . بازی با آقا مرصاد.سارا حسابی سرحال بود و اون بد اخلاقی های اول سال رو نداشت مثل باباو مامانش بهش داشت خوش می گذشت.روز سیزده به همراه نیمی از خانواده مامانی و اون یکی باباجون که حاجیه(بابای خودم به علت سن بالا تر سارا بهش می گه حاجی) رفتیم اطراف سد سنگر(فرح سابق) تا هم مسیر تهران کوتاه شود وهم جای زیبایی هست. سارا خانم ابتدا به سراغ گلهای بهاری رفت و بعد کمی خانم قدم زدنند و بازی با مرصاد.گاو بازی کردند و بدو بدو .ما هم والیبال کردیم و در پایان وسطی به صورت دسته جمعی که فکر کنم جزء رسوم سیزده بوده از اول.ساعت ۲ حرکت کردیم به سمت قزوین منزل باجناق ولی متاسفانه نتونستیم شام دست پخت باجناق رو میل کنیم از ترس گیر کردن در ترافیک آخر ۱۳ که خوشبختانه خبری نبود و شام رو بردیم و خونه خودمون خوردیم.روز ۱۴ خونه بودیم و تجدید قوا داشتیم و از ۱۵ باز شروع شد

سارا میره مهد کودک(با گریه) مامان می ره اداره (با سارا) بابا می ره اداره(با سرویس)

امیدوارم امسال سالی پر از شادی و خوشبختی برای همه خانواده ها باشه و انشا الله همه مجرد ها متاهل بشند تا نیمی از دینشون کامل بشه آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)