سارا جهانیسارا جهانی، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سارا مامان بابا

سارا در سال 90

1390/5/24 12:43
نویسنده : بابای سارا
323 بازدید
اشتراک گذاری

طبق معمول  من دیر اومدم خاطرات سارا رو بنویسم.نوشتن همیشه برام سخت بوده وهست ولی حرف زدن برام راحته.اگه بخوام از سارا حرف بزنم چیزای زیادی برای گفتن دارم که خیلی هم لذت بخشه برام.بعضی روز ها خیلی دلم براش تنگ می شه  به طوری که میخوام مرخصی بگیرم و برم باهاش بازی کنم و شادش کنم .بعضی روز ها کنارم هست ولی ازکارهاش عصبی می شم و وقتی اشک رو توی چشمش می بینم که از عصبانیت وناراحتی من ناراحت شده ،ناراحت می شم و گریه ام می گیره.خیلی بهش وابسته شدم و شبی که مجبورم از اون دور بمونم برام تمام نشدنیه.

امسال عید رفتیم خونه پدر بزرگهای سارا و موقع شب تحویل خونه باباجونی بودیم و سارا اون ساعت از خواب بیدار شد و با شادی هاش و مبارک گفتن هاش خنده رو به ما ارمغان داد.سارا امسال با باباجونی رفت و تیر شلیک کرد وبه ازای هرشلیک یه جیغ شادی سر می داد وقتی اومد توی خونه خوشحالی رو توی چهره اش می شد دید و با ذوق اون لحظه رو تعریف کرد و قدم به درون خونه گذاشت و به عبارتی باآغاز سال جدید پا به خونه باباجونی گذاشت ،امیدوارم براشون خوش قدم باشه و گره هایی که خاله هاش توی سیزده بدر بر سبزه زدن جواب بده.

سارا تونست به اندازه حقوق یه ماه باباش عیدی بگیره و حسابش رو پر کنه.سارا عید خونه عمو های مامانش رفت و کلی هم از مادر بزرگ ،مامانش عیدی گرفت.سارا صبح به خونه اون یکی بابا جونی رفت و از عمو  و عمه هاش عیدی گرفت.حرکت جالب سارا بوسیدن  و گرفتن عیدی و تحویل  عیدی ها به صندوق دار مورد اعتمادش یعنی مامان سمیه بود واصلا طرف من نمی اومد.ما توی این ایام به امر خطیر بازدید عیدی دیدنی مشغول بودیم و جز این کاری نداشتیم.البته یک روز این فرصت نصیب شد سری به چابکسر زده و هوایی عوض کنیم ودر ادامه نیز به روستای خورتای از اطاف لیل در شهرستان لنگرود بریم.جایی بکر و زیبا و دوست داشتنی.این هم یکی از دیدار های عید بود که به دیدار خاله آمنه ،دوست مامان سمیه رفتیم.مسافتی حدود 15 کیلومتر منطقه کوهستانی و زیبا و البته با جاده ای سنگی که با پراید رفتنش نوبره.البته خوشحالم این مسیر رو طی کردیم چون توی اون 10 روز بهترین لحظات دیدن چنین طبیعتی بود.البته ذکر این مورد نیز الزامی است که سارا خانوم خواب بودند و با رسیدن به مقصد بیدار شدند چون خانم توی اون چند روز تا نیمه شب بیدار بودند و کمبود خواب داشتند.امسال همانطور که قبلا گفتم فرد جدیدی به خانواده باباجونی اضافه شده بود یعنی زن دایی و سارا چون اولین بار ایشون رو توی لباس عروس دیده بود خیلی باهاش دوست بود و همیشه دوست داشت با اونها باشه.عید امسال خانواده باباجونی با دعوت از عروس تازه سنگ تموم گذاشته بودند و ما هرشب جایی دعوت بودیم.البته روز اخر بعد از خریدن ماهی و ازونبرون (ماهی خاویاری) برای تفریح به سمت سیاهکل رفتیم.طبیعت زیبا و کوهی که هنوز برف رو می شد دید.جایی انتخاب شد که کمی بنشینیم و چایی و میوه ای خوردیم  و در ادامه به بازی و اون هم از نوع وسطی با کل اعضای خانواده باباجونی پرداختیم و این بازی تا افتادن دایی سجاد بر روی زمین و خیس شدن لباس ایشون ادامه داشت اما سارا خانوم که اول شروع کرد به زدن بابا با برف و بعد هم دویدن توی اون زمین و بازی کردن با ما،هرچند نقش نخودی بازی رو انجام می داد یعنی اون وسط بود کسی هم کاری با هاش نداشت. بعد از ده روز شمال بودن به تهران برگشتیم تا به بازدید هامون توی تهران ادامه بدیم.مامان سمیه امسال هم تا اخر تعطیلات توی خونه موند تا سارای ما خونه بودن رو تمرین کنه .البته طوری شده بود که روز های آخر علاقه ای برای رفتن به مهد رو نداشت . البته خوشحال کننده بود که ما این حس رو براش ایجاد کنیم که خونه بهتر از مهد هست.شبها تا نیمه شب بدار بود و تا از خوابیدن ما مطمئن نمی شد نمی خوابید و گاهی هم دوست نداشت بخوابه سراغ خاله هاش می رفت تا به این طریق بیشتر بیدار بمونه انگار می دونست این روز ها کوتاهه و بزودی باید دوباره زود بخوابه و زود هم بیدار بشه.

اما روز 11 فروردین عمه سارا یعنی مامان کسری جونی برای عید دیدنی و بدر کردن سیزده اومدن خونه عمو مهدی و ما و این برای ما خوشحال کننده بود چون سارا خیلی کسری رو دوست داره حسابی با هاش تریپ love  برداشته. ما هم برای دیدن اونها رفتیم خونه عمو مهدی که  البته ابتدا سری به سرخه حصار زدیم تا تجدید خاطره ای برای سارا خانوم بشه و توی این پارک کلی بازی کرد و سر سره و تاب رو بی نصیب نذاشت.بعد خونه عموش رفتیم و کلی با مهیار و کسری بازی کرد.روز بعد کسری جونی خونه ما اومد .شبش با عمو مهدی که از سر کار اومده بود  و عمو حسین  به دستور عمه رفتیم سری به دربند زدیم و ترشک و لواشک و از این جور چیز ها گرفتیم و خصوصا چیزی که سارا چند وقتی بود دوست داشت داشته باشه رو یعنی باد بادک روخاله سعیده براش خرید و جالب بود هرجا می رفتیم خانم دستش بود.در ادامه تهران گردیهای شبانه مهمون عمو حسین بودیم توی فرح زاد.

بعد هم رفتیم بام تهران و از اونجا تهران بزرگ رو نذاره کردیم.اخرش هم خسته و کوفته اومدیم خونه و فردا صبح هم به قول سارا عمو مهدی و زن عمو رفتند اداره.تا به جامعه خدمت کنند از سر ناچاری(هر دو توی کار های درمانی هستند واقعا خسته نباشند).ساعت 11 بعد از اومدن زن عمو از سر کار با هم وسایل رو برداشتیم و به سمت لواسان رفتیم وتونستیم جایی پیدا کنیم که بساط چادر و منقل و کباب رو راه بندازیم و نهری خوردیم و باد بادک بازی کردیم و ساعت 4 بعد از ظهر برگشتیم و عمو حسین رفت و ما هم استراحت کردیم تا فردا به اداره بریم.این ان چه که به ما در این حدود 20 روز گذشت بود که می شد نوشت و شاید روزی برای سارا شیرین باشه و یاد اوره کسانی باشه که با اونها شاد بود و دوستشون داشت و دوستش دارند.سارا رفت مهد و ماهم سر کار

بابا میره اداره

مامان میره اداره

سارا میره مهد کودک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)