سارا جهانیسارا جهانی، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سارا مامان بابا

گالری عکس

با سلام .یه سری از عکس های سارا رو به صورت گالری قرار دادم.هرکدوم از این عکس ها برای ما گویایی خاطراتی هست امیدوارم با نظر هاتون برای کامل تر شدن این گالری کمک کنید. بابا شهرام 
22 فروردين 1391

عید قربان

ابتدا عید قربان را به همه بچه ها تبریک می گویم .امسال هم مثل سال های قبل قراره بریم شمال چون باباجون گوسفد خریده و قربانی می کنی.سارا هم با اشتیاق منتظر رفتن به خونه باباجونیه.دوست نداشت بره مهد می خواست زودتر بره پیش باباجون.وای برنامه ها ریختم برای این چند روز .در ضمن جمعه تولد آقا مهیار برگزار می شه ولی هنوز نمی دونیم چی کادو بگیریم.من که نظرم یه کفش فوتباله برای این کاکای کوچولو هست تا چه پیش آید و چه شود. الان زیبایی های پاییز رو توی جنگلهای شمال داره خودش رو با تمام وجود به نمایش گذاشته و ما هم قراره بریم خاطره کنیم این روز هارو برای سارا.البته امیدواریم بشه.پاییز در روستاهای کوه بنه و سوخته کوه و دره جیر که زادگاه های ماست دیدن...
22 فروردين 1391

برف پاییزی و تولد مهیار

هرسال هم زمان با عید قربان ما برای حضور در در مراسم باباجونی به سوخته کوه می رویم.ساعت ٥ غروب راه افتادیم.باران شدیدی در گرفته بود و هواسرد بود ولی باید می رفتیم و رانندگی توی این باران مرا سر ذوق آورده بود و راحت تر از همیشه مسیر را طی کردم البته سارا فقط تا کرج بیداربود بقیه مسیر را تا خانه خواب بود.نیمه شب مادر زنم فسنجان و شیرین خورشت برای ما درست کرده بود و من دومی رو چون خیلی به ندرت درست میشه خوردم.این خورشت زمانی غذای عروسیهای منطقه بود.با مرغ و الو وپیاز درست می شه و طعمی شیرین دارد.سارا فسنجان را مثل سوپ می خورد.ما اون شب نفهمیدیم سارا خانم کی خوابید و بعد ازخواباندن باباجونی و خاله ها از مامان جونش پلو تخم مرغ خواست و نوش جان کر...
22 فروردين 1391

آدم برفی

این روزها به هرجا سر می زنیم یه سفیدی زیبایی می بینیم.توی این مریضی و سرما هم سارا عشق درست کردن آدم برفی پیدا کرده ولی هنوز موقعیت مناسب از نظر حجم برف ایجاد نشده که بتونم یه آدم برفی با هاش درست کنم تا ببینم این بار که از صبح برف می باره شاید بشه. بعد از ظهر روز برفی وقتی رفتم دنبالش مهدکودک از در مهد که بیرون اومد با خوشحالی جیغ زد برف بابا بریم ادم برفی درست کنیم.دست کشم کو.با تمام وجود خواستم منصرفش کنم ولی موفق نشدم و به سمت منطقه باز جلوی مهد رفت و شروع به درست کردن آدم برفی با اون دستهای کوچک کرد.برف رو بر می داشت و روی هم می زاشت و با دقت اون رو مرتب می کرد تا شکل ادم برفی رو بگیره.با اینکه دستش سرد شده بود هنوز داشت برف می آورد و من...
22 فروردين 1391

یلدا و سد لتیان

شب یلدا مهمان های از شمال داشتیم یعنی بابا جونی اومده بود دخترهاشو ببینه و ما هم بودیم .هندوانه ای بریده شد و بعد خوابیدیم و فردا رفتیم برای مامان جون جهاز(خرید وسایل منزل و نو کردن اقلام) گرفتیم و شام مهمان باباجون بودیم به دلیلی در جگرگی میدان بهمن بدون خاله سودابه .سارا از خوردنیها جگر رو خیلی دوست دارد مثل مهیار.از ژنه حتما.جمعه مهمان ها رفتند.خاله ها خونه موندند و ما رفتیم لواسان و بعد هم سد لتیان.واقعا زیبا و دلنشین بود و در این هوای نا پاک تهران رفتن به  کنار این سد ریه های ما را جلای داد و سارا بی خیال از رفتن بابا جونش به بازی در منطقه کوهستانی مشرف به سد پرداخت و با توجه به خنک بودن هوا سارا بدون تجهیزات زمستانی به بدو بدو پرداخت.و...
22 فروردين 1391

حالا باید گریه کنم!!!

امان از بچه ها.یکی می گفت ما باید خیلی سعی کنیم تا بچه هامون رو بشناسیم ولی اونها خیلی زود ما رو می شناسند و میدونند چطور ما رو تحت کنترل بگیرند. چند وقتی هست سارا ما برای رفتن به مهد مارو خیلی اذیت می کنه و هر روز به بهانه ای ساز نرفتن کوک می کنه و چند روزی بود که مامان سمیه هر روز با چشمانی گریان به اداره می فرسته و خودش از وقتی بیدار میشه تا وقتی وارد مهد میشه هر بار به شکلی ناراحتی می کنه و در پایان دم در مهد شروع به گریه کردن می کنه.این باعث شده بود تا چند روزی من هم صبح با ایشون به مهد برم که به جز روز اول که از این بابت خوشحال بود و ناراحتی نکرد ولی برای دفعات بعد با گریه از من جدا شد و درآغوش خانم تاجیک قرار گرفت.من هم ناراحت به ادا...
22 فروردين 1391

جمعه کی می آید!!!؟؟

زندگی ما شده تکرار و تکرار بدون هرگونه تغییری و این داره کلافه ام می کنه.فقط ساراست که این یه یکنواختی رو داره هر روز با نو آوریهاش متحول می کنه و ما رو از خستگی روزانه راحت می کنه.زندگی در دو عبارت کار و خواب.این همه زندگی ماست. سارا روزهای هفته رو به این امید که پنج شنبه و جمعه بیاد به آخر می رسونه و هر روز بار ها می پرسه که امروز کدوم روزیم.اون می دونه کجاییم ولی می پرسه تا یادمون بیاد ما کودکی هامون چطور بوده و اون چطوره.ما برای اخر هفته لحظه شماری نمی کردیم.ما خسته از مهد و نبود مادرهامون و پدرهامون نبودیم.ما نمی گفتیم چرا من باید برم مهد.ما توی خیابون ها و کوچه پس کوچه ها آزادانه می دویدیم و شاد بودیم چون برای ما هرروز جمعه بود. ماما...
22 فروردين 1391