سارا جهانیسارا جهانی، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

سارا مامان بابا

باغ گوگولو ها

با شروع اجلاس سران جنبش عدم تعهد و اعیاد نم ما هم طبق معمول راهی لاهیجان شدیم.اما ایندفعه اوضاع کمی فرق می کرد هدف از رفتن تعمیر خانه پدری بود و از سوی دیگه خاله ها که نقل مکان کرده بودند و رفته بودنند قزوین نیز با ما نبودند.سارا پشت راحت نشسته بود و بازی می کرد و نقاشی می کرد.سارا روز سفر خونه پیش بابایی موند و مهد نرفت بنابراین حسابی توی راه خوابش می اومد.بعداز اینکه دید با آب خوردن خوابش نمی پره شروع به زنگ زدن به تمامی اعضا خانواده کرد و اطلاع رسانی در مورد سفر.حسابی کلافه بود و می خواست زودتر برسیم.گوشی رو بده یه زنگ دیگه به بابا جون بزنم اخرین جمله قبل از خواب رفتن بود.سری به خونه بابام زدیم که حسابی هم خونه و هم صاحب خونه بهم ریخته بو...
16 شهريور 1391

سارا حرف می زند

  این پست رو تخصیص می دم به کلمات قصار سارا خانم که یه جورایی برای ما خاطره انگیزه این جمله رو بعد از بیرون اومدن از مهد گفت که: بابایی من خسته شدم از بس تورو دوست داشتم از امروز می خوام مامان رو دوست داشته باشم.   اما جمله جدیدش مربوط به دیدن پرچم بزرگ ایران در نزدیکی اراج روی اتوبان امام علی که فرمودند چه ÷رچم بزرگی وای راستی اونها هم بچه هاشن(اشاره به ÷رچم های کوچک کنار ÷ل)   یه عبارت هم داره در مورد ماشین که می گه خیلی هزار تومن قیمتشه ...
14 مرداد 1391

تولد 4 سالگی و عروسی دایی سجاد

خدایا دخترمان را برایمان همیشه سالم و با ادب و خوب نگه دار سارای ما روز ١٤ تیر سال ٩١ وارد ٥ امین سال زندگی خود شد و دیگه بقول خودش کلی خانم شده.چه زود و چه سخت و چه شیرین بود این ایام.از روزی که به دنیا آمد و زردی گرفت و٣ روز توی بیمارستان خوابید و روزی که توی عید سرخک گرفت و روزی که برای اولین بار قدم برداشت و چه ذوقی کرد و دست می زد و می خندید وای مهمانی رفته بودیم که سارا ی ما راه افتاد و اون می دویید و ما دنبالش.هنوز هم وقتی مربی مهدش عوض می شه اعتصاب می کنی.اولین باری که مامانی بردش مهد تا عصر گریه می کرد مامان توی اداره و سارا توی مهد.همه این خاطره ها وقتی داشتیم براش برنامه ریزی می کردیم توی ذهنمون بود و توی خونه ویا ماشین یادآوری ...
21 تير 1391

اردیبهشت زیبا در لواسان

دیگه یاد گرفتم هر سال اوایل اردیبهشت یه سری شهر لواسان بزنم.امسال یه مهمان ویژه داشتیم با خاله سارا اومده بود و سارا حسابی با هاش گرم گرفته بود به طوری که علاقه مند شده بود خاله هاش زود تر شوهر کنند.از بغل عمو محمد پایین نمی اومد(خوش به حال ما).واقعا این روز ها لواسان خیلی زیبا می شه.شکوفه های گیلاس و فقط بهشتی با شکوفه های گیلاس.بعد هم رفتیم آهار که البته هنوز بهار به این منطقه سر نزده بود.نهار رو کنار رودخونه خروشان خوردیم و بعد کلی قدم زدیم درحالی که سارا روی شونه های من و بعد خاله و عمو محمد نشسته بود . ...
3 ارديبهشت 1391

لباس عروس

در این چند روز بعد سال سارا راحت تر می ره مهد هرچند مربی ای دوستش داشت عوض شده ولی به هر صورت مشکل آنچنانی با مهد نداره.کلاسهای ژمناستیک و زبان و نقاشی هم حسابی اون رو سر ذوف می آره.بعداز ظهر هم می ریم پارک و سر سره بازی .سارا دوستی داره به اسم عسل هر روز که روابط این دو تا خوب باشه سارا حسابی شارژه ولی امان از روزی که با هم قهر باشند یا عسل نیاد مهد روزگار ما سیاهست.  قرار بود دایی و زن دایی بیان خونه ما.ساعت ۲ صبح روز شنبه اومدن تهران.البته شب قبل عروسی بودند و دیر راه افتادند.هرچند جمعه ما توی انتظار او نها سر شد.صبح سارا و مامانی خونه موندند و بعد از نهار ساعت ۳ رفتیم برای خرید لباس عروس برای عروسی دایی.سارا همه لباس عروسها رو ورا...
27 فروردين 1391

جنگل بلوردکان و سیزده بدر

بعد سه روز موندن در تهران دوباره روز ۱۰ فروردین رفتیم شمال ولی این بار حسابی خوب بود.کسری هم به شمال اومده بعد از گردش در شیراز.کسری به سارا می گه نی نی .نه اینکه خودش اصلا نی نی نیست .این دو تا با هم دوست شده بودند .سارا کلی سوهان که عمه اش از قم آورده بود رو خورد .البته این سوهان دوستیش همیشگی نیست.روز دوم بعد ازظهر رفتیم سمت لات لیل در لنگرود .چه منطقه کوهستانی زیبایی بود ولی متاسفانه سارا خواب بود.ولی روز ۱۲ به روال این سالها که ۱۲ بدر داریم راهی جنگل بلوردکان در شهر املش به همراهی خاله آمنه شدیم .منطقه ای ناشناخته و بسیار بکر و دیدنی.سارا سر ذوق بود و شعر می خواند و بازی می کرد.ستار (شوهر خاله آمنه) هم در حال راهنمایی به ما درباره ...
27 فروردين 1391

نوروز 1391

آاغاز سال نو را تبریک می گویم و اميدوارم سال خوبي در پيش داشته باشيد.امسال سارا حسابي عيد خوش بهحالش بود چون قرار بود يه 3 هفته اي با مامان و بابا باشه.تعطيلات عيد ما امسال از ۲۶ اسفند شروع شد.ساعت حود ۱۰ صبح وسايلمان را جمع كرديم و سوار ماشين شديم و از مسير جاده هراز به سمت نوشهر رفتيم چون قرار بود دو شب رو آنجا و دركنار جنگل سيسنگان بگذرانيم.جاده زيبا و برفي بود و از شانس ما نوشهر باراني بود.حدود ساعت ۳ به نوشهر رسيدم.بعد از تخيله وسايل توي محل استراحت ،رفتيم نهار خورديم و بعد وارد جنگل سيسنگان شديم و سارا يه دور سوار براسب شد و بعد هم توي هواي نم نم باراني دوچرخه نشستم و البته بابا و مامان هم دوچرخه دو نفره سوار شدند كه ناراحتي بوجود آمده...
22 فروردين 1391